Saturday, September 14, 2002


خاك بر سر مملكتي كه ...
××× داشتم اخبار داخل كشور رو مرور مي كردم و حرفهاي برخي از آقايون رو مي خوندم كه نمي دونم چرا بي اختيار ياد اين جوك نسبتا قديمي افتادم×××
يه شب يه آخوندي توي يه روستايي مهمون بود. بعد ازكلي بخور بخور و صحبت و پند و اندرز بالاخره قصد رفتن مي كنه. صاحب خونه رو ميكنه به آخونده و ميگه: « حاج آقا من چند دقيقه پيش رفتم طويله حيوونارو چك كنم ديدم كه خرم يه گوشه اي كز كرده. احتمالا امشب برف وبوران بياد و تو هم كه راهت دوره، ممكنه وسط جاده گير كني و خدايي نكرده بلايي سرت بياد». آخونده كه يه كمي عصباني به نظر مي رسيد گفت كه: « خاك تو سر اون مملكتي كه هواشناسش يه خر باشه. هواي به اين خوبي چطور ممكنه كه يه هو بد بشه».
خلاصه صاحب خونه خيلي اصرار ميكنه كه نزاره حاج آقا بره و حاج آقا هم كه چندان بدش نمي اومد كه كنگر بخوره و لنگر بندازه، راضي ميشه كه شبو اونجا بمونه.
صبح كه حاج آقا بلند ميشه كه فريضه واجب رو ادا كنه يه هو چشمش به بيرون از خانه مي افته. همه جا پر برف شده بود. داشت همين طور با خودش زمزمه مي كرد كه عجب خوب كاري كردو به حرف صاحب خونه گوش كرد و شب و اونجا موند.
صاحب خونه كه حرفهاي آخوند رو شنيده بود با خودش گفت: « خاك تو سر اون مملكتي كه آخوندش به اندازه خر هم ندونه».